قسمت چهارم(برهوت پژاک):
این گروهک آنقدر ناشناس بود که اینستاگرام و گوگل را شخم زدم، با هر کس و نا کسی دم زدم تاشاید نشانی از او بیابم یا خبری از او بشنوم.
هرچه بیشتر جلو میرفتم عمق فاجعه را بیشتر درک میکردم. میلاد را به سفری بیبازگشت، به برهوت برده بودند. وقتی قندیل را شناختم یاد اردوگاه کار اجباری اسرای جنگ جهانی افتادم، نا امیدی همه آنچه منم را درنوردیده بود. باورم نمیشد چنین بلایی به سرمان آمده است. سعی کردم پیگیری کنم اما از کجا؟ از کی؟ و چگونه؟؟؟
اصلا مگر میشد پیگیر شوی!!!! با چند نفر از همدردانمان صحبت کردم میگفتند که آنها حتی تا قندیل هم رفتهاند اما بیفایده بوده، میگفت در آخرین پیگیریها یکی از گریلاها به او گفته است زیاد پیگیر نباش، او دیگر فرزند تو نیست اگر هم زیاد پیگیر شوی دستت به جنازهاش هم نمیرسد.
دنیا داشت دور سرم میچرخید، او تنها ۲۵ بهار را دیده بود خدایا باید چکار میکردم؟؟؟؟ از پدرم که آبی گرم نمیشد او بیخیالتر از این حرفها بود. از طرفی نیز میترسیدم با جایی، ارگانی چیزی صحبت کنم. میترسیدم پیگیر شوم و گروهک بلایی سر برادرم بیاورد.
پنج سال آزگار به همین منوال گذشت، نه تماسی، نه خبری، نه ملاقاتی هیچ و هیچ.
قبلا شنیده بودم بیخبری و خوش خبری ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!!! وقتی که دیدم تازه فهمیدم که نه… اینطورها هم نیست… هیچچیز از بیخبری و چشم به راه بودن بدتر نیست. چرا که یک شکنجه به تمام معناست.
راستی چرا یک نفر را شکنجه میدهند؟! یا میخواهند چیزی بگوید، یا چیزی را بپذیرد و یا اینکه میخواهند او را راضی به انجام کاری کنند! پس، پس گروهک ما را به چه دلیل اینگونه بی رحمانه با بی خبری شکنجه میدهد؟!؟! نمیفهمیدم تا اینکه همین چند وقت پیش…
این داستان ادامه دارد…